Mittwoch, 3. April 2013

بهاران خجسته باد



قاسم خاکسار


Baharan-GH-Khaksar.jpg

یخ آب می‌شود در روح من،
در اندیشه‌هایم.
بهار،
حضور توست.
بودنِ توست. [۱] 


شکنجه و کشتار سال‌های اول دهه ۶۰ با بازجوئی‌های متکی بر کابل و قپانی، محاکمه‌های چند ثانیه‌ای، تیر باران‌های دسته جمعی، و آن مصاحبه‌های نمایشی بعضی از رهبران گروه‌های سیاسی، با پاهای باند پیچی شده و مچ‌های زخمی و کتف‌های از کار افتاده‌شان، سپری شده بود. حاج داوود رحمانی، رئیس زندان قزل حصار و گروه توابین‌اش برکنار شده بودند. اواخر سال ۶۵ است. حال پس از سپری شدن شش سال در بند، بهار ۶۶ در راه است و من به همراه مبارزین بیشمار همچنان در بندیم و چشم اندازی برای آزادی متصور نیست. همه جا دیوار است و آهن. ولی سال ۶۶ دیگر سال ۶۰ نیست. حال در زندان می‌شود نفس کشید و برای زندگی در اسارتِ رژیم قرون وسطائی به استقبال بهار رفت، تا ادامه زندگی در میان دیوار و آهن را می‌سر گردانید.

از اوین به قزل حصار و از قزل حصار به آخر دنیا، زمستان ۶۵، زندان گوهردشت.

من و حدود ۲۰۰ زندانی سیاسی دیگر، در بند یک زندان گوهر دشت، با از دست دادن یاران فراوان در این مسیر شش ساله، بشدت محتاج بهار، در انتظاریم.

بعد از گپ و گفتگو با سایر رفقا، قرار گذاشتیم برای اولین بار، نوروز ۶۶ را در زندان جشن بگیریم. در سالهای قبل امکان چنین عملی هرگز فراهم نبود، هرچند در گذشته نیز مختصر و پنهان، هرگز از رسیدن بهار و نوروز بی‌توجه نمی‌گذشتیم. به پاس ایستادگی همه‌مان در این مسیرخون و شکنجه، به طور جمعی تصمیم به برپائی جشنی مفصل و شاد گرفتیم. تعدادی از رفقا برای اجرای این مراسم خجسته، داوطلب شدند. اگر بخواهم محدوده کارهای اجرائی جشن نوروزی را خلاصه کنم، می‌شود آن‌ها را به سه قسمت بر شمرد: ۱ ــ تبریک عید و گپ و گفتگوی نوروزی و اداره برنامه. ۲ ــ تهیه شیرینی و سایر مواد غذائی مناسب جشن ۳ ــ گروه موزیک، ترانه و برنامه‌های شاد.

همین جا اشاره کنم، هر سال که در زندان امکانش بود، خودم قبل از فرا رسیدن نوروز به شکل مخفی سبزه سبز می‌کردم و این کار را برای بهار ۶۶ نیز تدارک دیدم. سبزه‌ای بسیار دیدنی، تابلوئی از پارچه به رنگ قرمز به طول ۶۰ و عرض ۴۰ سانتی متر می‌ساختم. در مرکز، قسمت بالای تابلو، ستاره‌ای می‌کشیدم و زیر آن با خط نستعلیق می‌نوشتم «بهــــــاران خجســـــته بــــــــاد». ستاره و نوشته را با خاکشیر پر می‌کردم. حدود ۱۵ روز طول می‌کشید تا سبزی ستاره و نوشته «بهاران خجسته باد»، هر بیننده‌ای را به وجد آورد. من هم زمان با مخفی نگهداشتن این تابلو از چشم پاسداران، می‌بایست ضمن حفظ رطوبت آن، برای خوش رنگ شدن سبزی‌اش، باز هم به شکل مخفیانه و در زمان هواخوری، آن را در معرض انوار جانبخش خورشید قرار می‌دادم.

در بند، هم سلولی‌ای ارمنی داشتم که رابطه‌ای صمیمی و دوستانه بین ما وجود داشت. او علاقمند به موزیک بود و توانمند در نواختن گیتار. این رفیق ارمنی من بود که ایده برگزاری یک نوروز شاد را مثل خوره به جانم انداخت. من و او روزهای بیشمار در بند قدم می‌زدیم و بحث و گفتگوی بسیار با هم داشتیم. ولی دو پروژه مهم را با هم و همراه با سایر رفقای بند به طور جمعی انجام دادیم که آن‌ها را باید شاهکارهای زندان نامید.

قبل از اینکه وارد روایت شیرین ساخت گیتار در زندان جمهوری اسلامی شوم، لازم می‌دانم همینجا یادی کنم از دومین پروژه جمعی که در‌‌ همان زمان‌ها در بند ما انجام شد، و آن کپی کردن کتاب «سنجش خرد ناب» اثر امانوئل کانت مشتمل بر حدود ۶۰۰ صفحه به صورت دستنویس بود. رفیق ارمنی من می‌گفت: اگر می‌خواهی مارکس را بفهمی باید آثار هگل را بخوانی و اگر بخواهی هگل را بفهمی باید آثار کانت را بخوانی. این کتاب فلسفی از بند دیگری بشکل مخفیانه به بندما برای ۲۰ روز قرض داده شده بود. رفقای بند تصمیم گرفتند کتاب را رو نویسی کنند تا آن را در بند داشته باشیم. یک گروه، حدود ۱۵ نفره داوطلب نوشتن این کتاب حجیم شدند و من در عین نوشتن سطوری از آن، مسئولیت صحافی‌اش را قبول کردم. این کتاب نفیس از دست خط‌های گوناگونی آزین شده بود، که فکور‌ترین مبارزین بند ما به نوشتن آن مبادرت کرده بودند. تعدادی از آن‌ها در کشتار تابستان سال ۶۷، توسط رژیم قداره بند اسلامی به دار آوریخته شدند و امروز در میان ما نیستند (حسین حاج محسن، محمد علی پژمان و...). یادشان گرامی باد.

من و رفیق ارمنی در تدارک برگزاری جشن نوروز ۶۶، مسئولیت‌هایی را به عهده گرفتیم؛ ساختن گیتار از من با کمک گرفتن از دانش فنی و موسیقایی او، و نواختن گیتار که تخصص او بود. آن هم گیتاری که بدنه‌اش از تخته جعبه‌های میوه و روزنامه و خمیر نان بود و سیم‌های آن از نخ جوراب. چه مهارتی می‌خواست تا از چنین سازی نوایی آن چنان موزون و دلنشین برآورد که جان‌های ستم دیده سالیان دراز را مشوق برپایی شاد‌ترین نوروز پیش روی شود.

البته تهیه تخته در زندان کار ساده‌ای نبود. هر از چندگاه به بند ما میوه می‌فروختند و ما مجبور به پس دادن جعبه‌ها به زیر هشت بودیم. قرار شد هر بار یک تکه تخته از دیواره بزرگ‌تر یک جعبه برداشته شود و فاصله بقیه تخته‌ها را طوری جابجا کنیم که جای خالی تخته برداشته شده به چشم نیاید تا زندانبان متوجه نشود.

روز‌ها در بند به کندی سپری می‌شدند. سبزه هر روز مخفیانه به هواخوری برده می‌شد تا با نور آفتاب خوش رنگ و شاداب شود. تخته‌ها چند روزی باید در آب خیس می‌خوردند، سپس با سنگ پا سائیده می‌شدند. بعد از آنکه به انداره کافی نازک و صاف گردیدند برای حالت دادن به شکل گیتار آماده می‌شدند. من و سایر رفقای بند با دقت و علاقه وصف ناپذیر این کار را با مشورت رفیق ارمنی به پیش می‌بردیم تا حتی الامکان حاصل کار از نظر فنی چنان شود که از آن صدایی نزدیک به نوای یک گیتار واقعی در آید.

یک ماه تمام روی این پروژه به صورت مخفیانه کار شد. چوب‌ها بعد از سائیدن بسیار با سنگ پا، همچون کاغذ نازک شدند و بعد از حالت دادن، با نخ بسته شدند. پنج روز طول کشید تا کاملا خشک شوند. بعد از آن نخ‌ها را باز کردیم و با خمیر نان که مقداری شکر به آن اضافه شده بود و روزنامه، تمامی سطح آن را پوشاندیم تا منفذی نداشته باشد و طنین صدای آن بلند شود. مرحله بعدی خشک شدن روزنامه و خمیرنان بود و در مرحله آخر، ساختن سیم گیتار بود که بوسیله تاباندن نخ جوراب فراهم می‌شد. نخ پلاستیکی جوراب را با تاباندن بسیار در سه رشته، بار دیگر با هم می‌تاباندیم. این رشته بهم پیوسته بسیار محکم کشیده شده و به دسته و بدنه ساز بسته می‌شد تا از آن صدای نزدیک به سیم گیتار درآید.

به موازات فعالیت ما، گروه دیگر برای تهیه شیرینی و کیک، کارشان را به بهترین شکل پیش می‌بردند. شیرین‌ترین قسمت این فعالیت نوروزی، برای من بر این استوار بود که افراد بند نه بر بستر یک سازماندهی دقیق، بلکه متناسب با توانایی فردی خود، هر کس گوشه‌ای از کار را بعهده می‌گرفت و خود را با سایرین، بهمراه عشق سرشار از دریافت ضرورت موجود، شادی و نشاط همآهنگ می‌کرد.

تصمیم براین بود که گیتار زود‌تر آماده گردد تا رفیق ارمنی ما فرصت تمرین داشته باشد و با نواختن آن در بعضی از پانزده سلول بند، هنرمندان دیگری به او بپیوندند. او چه زیبا می‌نواخت، قطعاتی از موسیقی امریکای لاتین را اجرا کرد. برای اولین بار با شنیدن چنین نوایی در بند، احساس آرامش می‌کردیم. این صدا، روح خسته همه ما را که شش سال زیر وحشیانه‌ترین فشارهای رژیم اسلامی تاب آوردیم جلا می‌داد.

انسان وارسته دیگری به نام رضا ــ ک نیز هم بندی ما بود. او عاشق ترانه سرائی و شعر بود و به همین دلیل هم دستگیر شده بود و متحمل ظلم بیشمار. اما چه باک، که در بند ظالم هم، باز عاشق بود و باز شاعر. او شاعر و ترانه سرای مردمی بود که بسیاری از ترانه‌های شاد کوچه بازاری مشهور را سروده بود. از همین روی، در زندان نیز دفتری از آواز و ترانه جمع آوری کرده بود. او برای تهیه چنین دفتر بی‌نظیری، زحمت بسیار کشید. به بسیاری از افراد بند برای تکمیل این دفتر رجوع کرد و ترانه‌ها را از سینه یک یک زندانیان بند بیرون کشید و در دفترش ثبت کرد. متقاضیان بسیاری در بند، بویژه در روزهای پنجشنبه و جمعه به انتظار در اختیار داشتن دفتر ترانه در صف بودند، تا ساعات خوشی، کنار دیگران در سلول به آواز خوانی و رقص بپردازند. شادی و تفریح در زندان از ضرورتهای بی‌بدیل زندانی بود، تا زندگی را آن گونه که او می‌خواهد نه زندانبان، ادامه دهد. به همین دلیل این کار همیشه در زندان رژیم اسلامی ممنوع بود. ولی همیشه زندانی متناسب با شرایطی که در آن قرار داشت از این امر سود می‌جست. روزی بیان اتفاقات شعبه بازجوئی به زبان طنز، زمانی تمسخر دادگاه سربداران با قاضی شرع گیلانی و... روایت هر چیز دیگری با توانمندی فرد راوی در میان زندانیان در حد هنرپیشه، همه را شاد و شارژ می‌کرد. بخاطر دارم در سال ۶۰، درسلول ۴۰ «آموزشگاه» اوین، زمانی که وحشت از همه جا می‌بارید، در غروبی بارانی که صدای قطرات باران بر نرده‌های آهنین سلول، ما را در غم بیکران یاران کشته شده در سکوتی حزن انگیز فرو برده بود، چونان که فقط به قتلگاه رفتن خود را انتظار می‌کشیدیم، ناگهان هم سلولی خوش ذوقی، بدون مقدمه شروع بخواندن ترانه «بارون بارونه، زمینا ترمیشه» را کرد. در سکوت و ترنم باران، این آواز دلنشین، دل می‌خراشید و همین جا بود که سفر آغاز شد. لحظاتی بعد حدود ۳۰ نفر افراد سلول، فراموش کردند در زندان اوین و در سال خون و کشتار ۶۰ قرار دارند. نفر بعد خواند، نفر بعدی و... تا رسیدیم به ترانه «سر اومد زمستون» و یک «جنگل ستاره داره». درب سلول چهار طاق باز شد و پاسداران همچون «لشگر مغول» با چوب و چماق به جان ۳۰ نفر زندانی افتادند. همه را برای ضرب و شتم در آن نیمه شب به هواخوری بردند. با می‌له‌های آهنی به جان ما افتادند. اکثر افراد زخمی شدند و ظاهرا یکی از ما نتوانست یا شاید نخواست خودش را نگهدارد و دست آخر همانجا در محوطه رید!! در آن تاریکی پاسداران بر آن پا گذاشتند و زمانی که وارد سالن و زیر هشت زندان شدند آثارش بهمراه بوی تعفن همه جا را آلوده کرده بود. و آنگاه متوجه شدند که دیگر همه‌مان را با سر و دست زخمی، خونین و مالین به داخل سلول فرستاده بودند. وقتی صدای آه و فغان پاسداران از پشت در سلول بگوش می‌رسید، ما، هر چند با سر و رویی خونین، اما انگار ضرب و شتم و زخم‌ها را فراموش کرده و همگی فقط به حال و روز پاسداران می‌خندیدیم.

دفتر ترانه‌های رضا، یکی از ارزشمند‌ترین وسایل بندما بود و پر واضح که در جشن نوروزی از آن سود می‌جستیم.

سه روز مانده به عید، زمانی که در هواخوری باز شد، من سبزه «بهاران حجسته باد» را که دیگر عالیترین دوران رشد خود را سپری می‌کرد و به زیبائی جلوه گر شده بود، برای نور گیری به حیات بند بردم. معمولا پاسداری که درب هواخوری را باز می‌کرد بعد از ده دقیقه که همه جای حیاط را با دقت بازرسی می‌کرد تا مطمئن شود که زندانیان بند قبلی در نوبت هواخوری خود چیزی برای بند ما جا سازی نکرده باشند، از بند خارج می‌شد. این بار پاسدار از هواخوری خارج نشد و به تماشای بازی زندانیان ایستاد. در این شرایط تشخیص دادن او در لابلای زندانیان که برای هواخوری در حیاط بند جمع شده بودند مشکل بود.

هر بار که سبزه «بهاران خجسته باد» برای نور گیری به حیاط بند آورده می‌شد، تعداد بیشماری از زندانیان دور آن حلقه می‌زدند و می‌خواستند با رشد آن همراه شوند و لذت ببرند. من و سایرین مدت‌ها به خطر این تجمع پی برده بودیم. ولی از طرف دیگر هدف از تهیه این سبزه چه می‌توانست باشد غیر از لذت دیدار هر روزه زندانیان با آن.

پاسدار توجه‌اش به تجمع زندانیان در گوشه دیگر هواخوری به گرد سبزه نوروزی جلب شد. برخورد او در نگاه اول این بود: چه تابلو زیبائی است. ولی زمانی که متوجه شد با لذت بردن زندانیانی که در گرد سبزه تجمع کرده‌اند، هم رای شده، با دقت بیشتر به ستاره و نوشته «بهاران خجسته باد» نظر انداخت، آنگاه انگار که ناگهان با سئوال بی‌پاسخی مواجه شده باشد، به نظر می‌آمد که از خودش می‌پرسید که آیا برای یک زندانی در زندان جمهوری اسلامی چنین کاری اصلا می‌تواند مجاز باشد؟! دیگر حالت چهره‌اش مانند لحظات قبل نبود. او نمی‌دانست باید چه عکس العملی نشان دهد. بسرعت هواخوری را ترک کرد. بدنبال او من هم رفتم و لباس مناسب و لازم را پوشیدم و آماده بازگشت مجدد او شدم. بعد از ده دقیقه‌‌ همان پاسدار درب بند را باز کرد و گفت: سبزه و سازنده‌اش بیان بیرون.

از درب بند مرا با چشم بند به زیر هشت زندان بردند. ناصریان دادیار زندان از من بازجوئی کرد:

ناصریان ــ تابلوئی که درست کردی چیست؟

قاسم ــ سبزه نوروزی است. مگر شما ایام عید سبزه سبز نمی‌کنید.

هنوز جمله من تمام نشده بود که ناصزیان مشت و لگدی نثارم کرد.

ناصریان ــ ضدانقلاب کمونیست کثیف، فکر کردی ما خریم!! آن ستاره چیست؟! چرا جای ستاره شلغم نگذاشتی؟!

قاسم ــ شلغم که زیبا نیست، ستاره زیباست.
باز هم مشت و لگد، سیلی و کلمات ناسزا.

ناصریان ــ ضد انقلاب سر موضعی، حالا ترا می‌فرستم انفرادی تا در ایام عید، آب خنک بخوری تا حالت جا بیاد، تا بفهمی شلغم زیباست یا ستاره!!

برای اولین بار بعد از شش سال، صدای دلنشنین زنان و دختران زندانی از هواخوری مشرف به انفرادی که در طبقه سوم قرار داشت به گوشم می‌رسید. مرا برای یک ماه تنبیهی به سلول انفرادی فرستادند. این خود مسخره به نظر می‌آید که بعد از شش سال زندانی بودن، تو را از درون زندان دو باره به زندان تهدید کنند. ولی چه سعادتی نصیب من شده بود که شاید بعضی دیگر از هم بندی‌هایم نیز آرزوی آن را داشتند. دیگر کم کم طراوت و دلنشینی نقش زنان، داشت از ذهنم پاک می‌شد. اکنون سلول انفرادی من جائی قرار داشت که در طبقات زیرین آن زنان سیاسی در بند بودند. صدای خنده و بازی دخترکانی که من نمی‌توانستم بدرستی ببینمشان، اما شوق دیدار و‌ای بسا ارتباطی از پشت این پنجره سرتاسر فولادی، زمان یک ماهه پیش رو را خیلی کوتاه‌تر از مدت یک ماه انفرادی کشیدن در سکوت محض متصور می‌ساخت. پس باید کاری می‌کردم. در همین شش و بش بودم که چند روز بعد پاسداری درب سلول را باز کرد و مقداری وسایل اولیه، چون مسواک، لباس زیر و بهمراه آن شیرینی و میوه را بمن داد و گقت این وسایل را دوستان‌ات از بند برایت فرستاده‌اند. در زندانهای جمهوری اسلامی، در این شش سالی که گذشت، دو سال آن به تناوب در انفرادی ۲۰۹ بودم، هرگز چنین لطفی نصیب‌ام نشده بود. اولین جمله‌ای که به ذهنم خطور کرد این بود که دم رفقایم گرم. در میان وسایل دریافتی، شیرینی، آجیل، پرتقال و نارنگی بود.

ستارۀ‌ای که در سبزۀ بهاران خجسته باد، مرا به این گوشه سلول انفرادی از بیشمار سلول‌های زندانهای رژیم اسلامی کشاند، همچنان ذهن من را‌‌ رها نمی‌کرد. از پوست پرتقال‌ها و نارنگی‌ها ستاره‌های بسیاری ساختم تا در زمان هواخوری بند زنان، شوق پرواز را که مثل پتک بر روح و جانم می‌کوبید از شکاف نرده‌های آهنین سلول انفرادی‌ام، نیاز سرکشم را با این ستاره‌ها به پائین پرت کنم. تلاشی سرشار از امید و شوق برای ایجاد ارتباط با زنان هم سرنوشت در بند.

بیست روز از انفرادی گذشته بود که ناصریان برای بازدید سلول انفردای، در سلول‌ام را باز کرد، انتظار داشت به او التماس کنم مرا به بند بفرستد. از من پرسید چه گونه می‌گذرد. من هم جواب دادم هنوز در زندان هستم.

چرا من برای زیستن آزادانه می‌بایست به این قداره بندان مرتجع التماس می‌کردم؟ منی که تمامی روح و جانم با آزادی و طبیعت همزادم بودند پرورش یافته بود. چرا باید در این مسیر هرچند ناهموار، از خواست‌های به حق انسانیم کوتاه بیایم؟

در خانواده‌ای متوسط در شمال کشورم به دنیا آمدم، کنار رودی که کمی آنسو‌تر به دریای خزر می‌پیوست. منی که هر روز، از یک سو جاری بودن رود و سر سبزی و استواری درختان بید امتداد آن را، سر بلند نظاره می‌کردم و در سوی دیگر، قله دماوند، راست قامت، شکوه استقامت را به من نوید می‌داد. منی که در دوران نوجوانی، تمام تابستان‌ها، همراه با شادی و هلهله مردمان بسیار در کنار ساحل دریا، روز‌ها پلاژ‌ها بر می‌افراشتیم، و شب‌ها به جشن و پایکوبی، چندان که شور موسیقی و ترانه و گرمای ماسه‌های داغ بستر ساحل، گذر زمان را از من و چون من می‌ربود و... کلام آخر، منی که هر روز که از خواب بر می‌خواستم، این جمله شاملو:

«می‌خواهم آب شوم،
در گستره افق،
آنجا که دریا به آخر می‌رسد،
و آسمان آغاز می‌شود» [۲]

بر بستر زلال آبی دریا و انحناء افق که آرامش صبحگاهی مرا به تمامی در آغوش می‌گرفت به تماشا می‌نشستم تا یگانگی خود و طبیعت، که برایم پیامی جز آزادگی نداشت را با تمام وجود زندگی کنم، مگر می‌شود با یک سال، شش سال زندان، انفرادی و شکنجه از من و چون من درخواست تسلیم کرد و دعوت به زیستن در مرداب!. این ‌‌نهایت نا‌توانی متحجران و بد سگالان کژاندیش است که اما این بار در پوسته مذهب، انسانی را که با شادی و عشق، نوروز می‌کارد تا بهار درو کند را نمی‌تواند بشناسد.

با سپری شدن زمان انفرادی، به بند برگشتم و رفیقی این گونه برای من تعریف کرد:

«با بردن تو (قاسم) از بند، تغییر قابل توجهی در برگزاری مراسم نوروزی ایجاد نشد. علیرغم اینکه پاسداران، بند و» حسینیه «[۳] را زیر و رو کردند ولی چیزی عایدشان نشد. ضمن اینکه بچه‌های دست اندر کار مراسم نوروزی از امکانات فراهم شده جهت جشن نوروز، مراقبت‌های لازم را کرده بودند. یک مورد جالب دیگر هم این بود که یکی از بچه‌ها؛ (رضا- ک) با استفاده از خرما، شراب درست کرده بود و در» حسینیه «لابه لای وسایل زندانیان نگهداری می‌کرد. از آنجا که تعدادی از بچه‌ها در جریان این کار بودند، بعد از ماجرای تو، یک چند نفری به رضا فشار می‌آوردند که شراب را دور بریزد ولی او زیر بار نرفت و به کمک و مراقبت چند تن از دوستان اون را نگهداری کرد تا اینکه در نوروز، ما چند تا رفقای نزدیک‌تر و همه اونهایی که در جریان کار بودند، در سلول حسین حاج محسن، شراب دست ساز رضا را تو فنجان‌های پلاستیکی، نارنجی رنگ معروف زندان، به سلامتی هم نوشیدیم. بالاخره نوروز فرا رسید و بچه‌ها، سفره هفت سین که در» حسینیه «پهن شده بود را رنگین کردند. با توجه به اینکه از مدتی پیش فروشگاه زندان به بند میوه و سبزی می‌فروخت، سفره هفت سین علاوه بر سکه و سنگ و ساعت و.... به سیب و سیر نیز مزین گردید. همه این‌ها در کنار نوای گیتار دوست ارمنی (البته در سکانسی نه چندان بلند) و ترانه خوانی بچه‌ها، حال و هوای دیگری به نوروز ۶۶ داده بود. با خیلی از بچه‌ها که صحبت می‌کردم احساس می‌کردند نوروز در این سوی دیوار چیزی کمتر از آن سوی دیوار ندارد. برای اولین بار در طول زندان حس می‌کردم نوروز را نه با مرور خاطرات گذشته، بلکه به واقع و با‌‌ همان حال و هوای دوران قبل از اسارت (دوران زندگی مخفی و به ویژه دور‌تر از آن دوران کودکی و نو جوانی) بر گزار کرده‌ایم.

این همه شادی را بدون حضور قاسم و لوح سبزه» بهاران خجسته باد «تجربه کردیم. اما ترنم سرود» بهاران خجسته باد «به یاد ماندنی بر لبان تک تک زندانیان، حضور قاسم و سبزه‌اش را درآن بهار یادآور می‌شد. دریغا که شیرینی خاطره چنین بهاری به کام زندانیان در بهارانی دگر تلخ گردید و برای بسیاری از رفقا هرگز تکرار نگردید.» [۴]

قاسم خاکسار
۲۰۱۳-۰٢-۱۳
gassemsol@hotmail.com 

[۱] ــ شعر از: مارگوت بیکل ترجمه احمد شاملو

[۲] ــ شعر از: مارگوت بیکل با خوانش شاملو

۳ ــ حسینیه: در زندان گوهردشت، در انتهای هر یک از بند‌ها (چه بندهای عمومی و چه بندهای انفرادی)، یک سالن بزرگ وجود داشت که احتمالاً در طراحی اولیه زندان که در زمان رژیم شاه اجرا شد به عنوان سالن عمومی در نظر گرفته شده بود. در رژیم اسلامی به آن «حسینیه» می‌گفتند، و به جز موارد نادر، درب آن همیشه بسته بود و زندانیان اجازه استفاده از آن را نداشتند.

[۴] ــ سپاس بیکران از رفقائی که در نوشتن این خاطره کمکم کردند. بویژه قسمت پایانی آنکه مزین به قلم هم بندی سابق‌ام است.


https://www.facebook.com/mina.zarrin.1/posts/306941639434389?comment_id=1531770&offset=0&total_comments=4&notif_t=share_comment

http://www.rahekaregar.com/maghalat/2013/03/13/beharan.pdf

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen